بـــــاد می برد و ویـــــران می کرد
خواهش دستان یک کـــــودک را
سیرت زیبای یک مـــرد را
چون یک لحظه ی طوفانـــی
چشم ها را آتــــش گفت
مرگ ها را وســــعت گرفت
ناگه دامن صــــحرای عشق به سوزش قیامت شد
پرندگان آوای اســـارت را سر دادند اما امان از طمع صیّادان !
سفره های دلـــ کوچک تر ز دیگری !
حرف های نـــــــاب در باغچه ها لگد مال شد و خار !
عبور لحظه های فانـــی را دیده ایم و هیچ نمی گوییم !
یا که باز چفـــت دهـــان بسته ایم
و با حیرت تمام این لحظه های رفته را نـــظاره میکنیم ؟
این حرف های گفتنی ، بسی ناگفتنی بود
باشد که بر طرح قــــلم گویم این واژه های وارونــــــه را تا نشود عیبی ز درد ها !
خســــــته ام , مثـــــل یک بــــارانـــ بلاتــــکلیف !
شده ام مثل یک ســـوزن گـــمـگشته در تاریخ !
ســرد شدم , مـست شدم از این باغ عـــجب تاریک !
خســـتگی های کـهنه ام بوی نا گرفته است .
هزار سـال است که من در حـــوالی خستگی هایم بی آنکه کـس بداند بیهوده و هراسـان میدوم !
باران می بارد بر چــــــتر خیالم ! همه چیز لبریز از واژه ی احساس می شود !
اما باز در خواب هــــستم ! می دانم ! باران نمی آید !
باران کجا ؟ شـــــهر سکوت من کجا؟
به راه نرفتـــــه ام خیره می شوم , باز پی چه میگردم ؟
در جســــــتجوی قطره ای کوچک ز آسمان !
آه ! شهر در تلاطـــــم ماشین ها گم می شود ! چه بود ؟ باران ؟ زهی خیال من باطل !
باران , دل من هزار سال است که در قحطی یک قطره از تو مانده است ! بر شهر وبرانم ببار !