بـــــارانــــــ
شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۰۳ ب.ظ
خســــــته ام , مثـــــل یک بــــارانـــ بلاتــــکلیف !
شده ام مثل یک ســـوزن گـــمـگشته در تاریخ !
ســرد شدم , مـست شدم از این باغ عـــجب تاریک !
خســـتگی های کـهنه ام بوی نا گرفته است .
هزار سـال است که من در حـــوالی خستگی هایم بی آنکه کـس بداند بیهوده و هراسـان میدوم !
باران می بارد بر چــــــتر خیالم ! همه چیز لبریز از واژه ی احساس می شود !
اما باز در خواب هــــستم ! می دانم ! باران نمی آید !
باران کجا ؟ شـــــهر سکوت من کجا؟
به راه نرفتـــــه ام خیره می شوم , باز پی چه میگردم ؟
در جســــــتجوی قطره ای کوچک ز آسمان !
آه ! شهر در تلاطـــــم ماشین ها گم می شود ! چه بود ؟ باران ؟ زهی خیال من باطل !
باران , دل من هزار سال است که در قحطی یک قطره از تو مانده است ! بر شهر وبرانم ببار !
۹۲/۱۰/۱۴